با خانومم راهی شمال شده بودیم تا یه پنجشنبه و جمعه آرام و خوش داشته باشیم.حدود غروب از خونه راه افتادیم جاده کمی شلوغ بود اما جارجرود و رودهن رو که رد کردیم خلوت و خلوت تر شد . حدودا نیم ساعت مونده بود برسیم که به پیشنهاد خانومم گفتیم شام رو یه جای باصفا بزنیمو بعد بریم خونه مادرزنم اینا.در پی رستوران بودم اما خبری نبود تو جاده مگس پر نمیزد گه گاهی یک ماشین رد میشد همینطور گذشت تا به یک جاده انحرافی رسیدیم که تابلوی دست نویس و کهنه ای بود که روش نوشته: رستوران.. مابقیش مشخص نبود! سری گازش رو گرفتم تو خاکیو بسمت رستوران رفتم یه دو کیلومتری گذشت دریغ از یه آدم یا ماشین در جاده.خلاصه به رستوران که بیشتر شکل کلبه ی خرابه ای بود رسیدیم صدای واق واق یک سگ در فضا اکو میشد و در بین صدای انبوه جیرجیرکها غرق میشد.دستی رو کشیدم خانومم خوابش برده بود بیدارش کردم و از ماشین پیاده شدیم هوا صاف و مهتابی بود دور و اطراف پوششی جنگلی داشت و نزدیک به کوه بودیم هوا کمی شرجی بود.و بوی برنج و شالیزار آدم رو مست میکرد کلبه چوبی و خزه بسته در دل شب نمایان بود.لامپی کوچک نور زردرنگش رو در هوا پخش میکرد و پشه ها دورش میرقصیدند. بسمت کلبه قدم برداشتم و خانومم پشت سرم مرا همراهی میکرد صدا زدم: کسی نیست؟سلام؟؟؟ پیرمردی ریش بلند درو باز کرد با صدایی مملو از لهجه شمالی و با چهره ای اخم آلود گفت: سلام.بفرمایید با شک پرسیدم: ببخشید سر دوراهی تابلو رستوران زده بود و... به وسط حرفم پرید گفت: درست آمدید البته یکم دیره ولی غذا هستش بفرمایید داخل و درو پشت سرتون ببندید. راستش بنظرم یه کاسه ای زیر نیم کاسه اینجا بود خلاصه وارد شدیم داخل کلبه دو تا میز پلاستیکی بدرنگی بود و یه پیشخون کثیفتر بسبک فیلمهای ترسناک! پیرمرد گفت: جیگر میخورید؟ هر چند زیاد موافق نبودم اما گفتم باشه بیار پیرمرد به سراغ یخچال کوچکش رفت و سینی جیگر رو بیرون کشید بعد هم به پشت کلبه رفت و شروع به آماده کردن زغال کرد... همسرم خسته و خواب آلود بی هیچ حرفی بمن نگاه میکرد بوی بدی در فضا پیچیده و با بوی نم و چوب کلبه قاطی شده بود نور ضعیف و زرد رنگ لامپی که بالای سرمان بود تنها روشنایی کلبه بود. صدای پیرمرد از پشت کلبه کرا بخود آورد: شب اینجا میمونید؟ بلند گفتم: نه ممنون شام رو میخوریم و میرویم چند دقیقه بعد غذا آماده بود نوشابه ای در کار نبود و یک پارچ آب در کنار سینی بود از سر ناچاری تا آخرین لقمه خوردیمش مزه ی عجیبی میداد تغریبا لقمه ی آخر بودیم که چیزی زیر دندونم حس کردم از دهانم بیرون آوردم یک ناخن شکسته بود حالم بهم خورد نزدیک بود بالا بیاورم! خانومم با چشمهایی گرد شده مرا نگاه میکرد و از تعجب لیوان آب از دستش افتاد بسراغ پیرمرد پشت کلبه رفتم تا بهش شکایت کنم خانومم در پی لیوانش روی زمین میگشت که از بین چوبهای کف کلبه چیزی پیدا کرد و آن دستی قطع شده بود که زیر چوبها دفن شده بود! هنوز به پیرمرد نرسیده بودم که صدای جیغ خانمم باعث شد بسمت کلبه بدوم پیرمرد هم پشت سرم آمد داد زدم: مهسا چی شده؟ خانومم در حالی که دستش جلوی دهانش بود از میان انگشتانش صدای لرزانش به گوشم رسید: اینجا یه آدم تیکه تیکه شده دفنه! پیرمرد با تبری که دستش بود از پشت سر بهم حمله کرد سریع متوجه شدم. و جاخالی دادم اما دستم کمی زخمی شد.پیرمردو حول دادم بسمت دیوار و تا آمد دوباره حمله کنه دست خانمم را گرفتم و بدو بدو بسمت ماشین دویدم پریدیم تو ماشین و با عجله سوییچ رو چرخوندم چند استارت خورد و طبق معمول که همیشه در بدترین شرایط ماشین روشن نمیشه روشن نمیشد! پیرمرد با تبرش شیشه ماشین رو آورد پایین و همین که دستشو برد بالا تا دومین ضربش رو به مخم بزنه ماشین روشن شد و با یک دنده عقب سریع ازش دور شدم پیرمرد با ناتوانی دنبال ماشین کمی آمد اما کم آورد و ما دور شدیم چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که بشدت خواب آلود شدم نگاهی کردم به خانومم دیدم بیهوش شده فهمیدم تو غذامون عوضی قرص خواب آور شدید ریخته همینکه خواستم بخودم بیام چشمام روی هم رفته بود کار از کار گذشته بود...! وقتی چشمامو باز کردم دوباره داخل کلبه بودم به یک صندلی بسته شده بودم دهانم هم بسته بود نمیدونستم چه اتفاقی افتاده و خانومم کجاست؟!؟ چند لحظه ای گذشت تا اینکه پیرمرد از داخل اتاق بیرون آمد با خنده ای شیطانی همه چیزو بهم فهموند.کمربندش رو سفت کرد و دوباره به اتاق برگشت چند لحظه بعد خانومم با صورتش که از اشک قرمز شده بود و دهانش مثل من بسته بدنش کاملا برهنه و کبود شده بود از عصبانیت تنم میلرزید پیرمرد خنده هاشو بیشتر کرد سپس کشون کشون خانومم رو بسمت زیر زمین برد آنجا دو زن بدبخت دیگر بودند که مثل ما قربانی شده بودند!پیر کفتار زنها رو فلج میکرد و در زیر زمین نگه میداشت مردها رو تکه تکه و قسمتی رو برای کباب بر میداشت و مابقی رو زیر کلبه دفن میکرد.میدونستم چه سرنوشتی در انتظارمه لحظه ای بعد پیرمرد از زیر زمین به بیرون آمد و در را قفل کرد. چاقوی کهنه و زنگ زده ای از جیبش بیرون آورد و بسمتم آمد یک لحظه بعد آرام آرام شروع به بریدن گردنم کرد خون مثل فواره از گلوم بیرون میپاشید و از شدت درد گریه میکردم تا سرم کاملا از تنم جدا شد آخرین چیزی که از دنیا دیدم چهره جنون وار پیرمرد بود که چاقوی خونین رو بروی زبانش کشید و دوباره در جیبش گذاشت.سپس چشمام برای همیشه بسته شد! فردای آنروز مهسا وقتی چشماشو باز کرد تمام تنش کوفته شده بود و سرما تا استخوانش نفوذ میکرد دو زن دیگری که بشکلی همسلولیش بودند مثل روح پوستشون رنگ نداشت و زیر چشماشان سیاه و کبود بود با نگاهشان بی صدا با مهسا حرف میزدند.دقایقی بعد پیرمرد که معلوم بود تازه از خواب بیدار شده وارد زیرزمین شد دستان مهسا رو باز کرد و همین که خواست پایش رو باز کنه مهسا پیرمرد رو حول داد و کشان کشان بسمت بیرون زیر زمین رفت پیرمرد با خونسردی آرام دنبالش راه افتاد هنوز آفتاب درست درنیامده بود مهسا چند قدم بیشتر از کلبه دور نشده بود که سگ حار و وحشی پیرمرد بدنبالش پارس کنان دوید و چون مهسا نمیتوانست بدود گرفتار سگ شد و سگ با دندانهای تیزش پای مهسا رو غرق خون کرد پیرمرد خندان گفت: ایندفعه پاتو به عنوان صبحانه خورد دفعه ی دیگه خودتو میدم بخوره اگه بخوای فرار کنی.سپس موهای مهسا رو دور دستش پیچید و بسمت زیر زمین کشون کشون بردش! وقتی به زیر زمین رسید دید هیچکدام از آن دو زن داخل زیرزمین نیستند همین که برگشت تبر وسط سینه اش فرود آمد و به داخل زیر زمین افتاد زن اولی دست مهسا رو گرفت و بسمت بیرون کشیدش زن دومی هم در زیرزمینو بست و قلفشو زد. هر سه هراسان دنبال ماشین بودند که پشت کلبه پنهان شده بود اما سوییچ دست پیرمرد بود! سگ پیرمرد هم زنجیرش بسته بود و نمیتوانست کاری کند فقط تهدید کنان پارس میکرد... نمیتوانستند جایی بروند مهسا دنبال شوهرش میگشت اما اثری ازش نبود.فقط موبایلش روی میز بود که اونم آنتن نداشت! مجبور بودند منتظر بشوند تا کسی بیا چون پاها همه زخمی بود و نمی توانستند درست راه بروند...نیم ساعت بعد یک کامیون از راه رسید همه فریاد زنان داد زدند: کمک..کمک مرد میانسالی از کامیون پیاده شد و هراسان داخل کلبه آمد. مهسا تند تند کمی از قضایا را گفت: مرد سری تکان داد و کشان کشان مهسا رو سوار کامیون کرد و گفت: من فقط یک نفر جا دارم اینو میرسونم بعد میام کمک شما؟!؟؟ مهسا داخل کامیون نشست و مرد به داخل کلبه برگشت چند لحظه بعد دوباره برگشت و راه افتادند مهسا نمیدانست چه خبره و چه اتفاقی براش داره می افته اما چاره ای جز اطمینان نداشت مرد هیچ حرفی نمیزد فقط رانندگی میکرد مهسا گفت: جاده اونطرفه برای چی از اینور میرید؟ مرد پاسخ داد: یه میانبره! مهسا با نگرانی در فکر بود که ناگهان چشمش بروی داشبورد افتاد و عکسی که داخلش همان پیرمرد بود و دست بر گردن همین مردک انداخته بودو دید تازه فهمید که از چاه درآمده و به چاه دیگری افتاده! اما دیگر دیر شده بود آنها به خانه ی مردک رسیدن مهسا فریاد زد: دزد عوضی تو منو دزدیدی؟تو هم با اون پیرمرد دست داشتی؟ مرد خنده ای کرد و گفت: درست حدس زدی خانوم خوشگله تو حیف بودی باسه اون پیرمرد و حالا دیگه واسه منی همین که مهسا خواست حرکتی کنه مرد اسلحه اش رو در آورد و گفت: حرف زیادی بزنی میکشمت سپس از ماشین پیاده شدند و مهسا را داخل اتاقی بدون پنجره حبس کرد و گفت: من برمیگردم حساب دوستاتو برسم و اونجارو گرد گیری کنم . بعد میام سراغت و باز خنده ای دیگر کرد!اما مهسا اینبار زرنگی کرده بود و موبایل را آورده بود و جالب اینکه آنجا آنتن میداد مردک فکر آنجارو نکرده بود صدای حرکت کامیون آمد مهسا سریع شماره پلیسو گرفت و همه چی را گفت: لحظاتی بعد مرد اسلحه بدست بالای سر دو زن بود و آماده شلیک که ماموران سر رسیدن و دستگیرش کردند بعد هم آمبولانس آمد و جسد پیرمرد رو بردند مهسا هم نجات یافت و بعد از چند وقت پاهاشم خوب شد اما جنازه شوهرش قابل شناسایی نبود و قاطی تکه چند نفر شده بود... پایان
امان از دست زن ها تحقیقات نشان داده که فقط 20% مردها عقل دارند ....... 80% بقیه زن دارند !!!!!!! ؟؟؟؟؟؟؟ مردها بر اثر کمبود عاطفه ازدواج می کنند بر اثر کمبود حوصله طلاق می دن ولی نکته جالب اینه که بر اثر کمبود حافظه دوباره ازدواج می کنند !!!! ؟؟؟؟؟؟؟ مردها سه تا آرزو دارن : - اونقدر که مامانشون می گن خوش تیپ باشن ! - اونقدر که بچه شون می گن قوی باشن ! و مهمتر از همه اینکه : - اونقدر که زنشون بهش شک داره دوست دختر داشته باشن !!!!!! ؟؟؟؟؟؟؟ - بیشتر مردان موفقیت شون رو مدیون زن اولشون هستند و زن دومشون رو مدیون موفقیت شون !!!!!!!!! ؟؟؟؟؟؟؟؟ مرد اولی : امان از دست این زنها !؟ زنم تمام دارائیمو برداشت و رفت ! دومی : خوش به حالت ! زن من تمام دارائی مو برداشت و نرفت !!!! ؟؟؟؟؟
زنها دو وقت گریه می کنن : 1? وقتی فریب می خورن ! 2? وقتی می خوان فریب بدن!! یه روز یه دختر دعا می کنه خدایا : من چیزی برای خودم نمی خوام فقط یه داماد خوب و خوشگل نصیب مادرم کن مرد اولی : امان از دست این زنها ! زنم تمام دارائیمو برداشت و رفت ! دومی : خوش به حالت ! زن من تمام دارائی مو برداشت و نرفت ! ابتدا خداوند زمین را آفرید سپس استراحت کرد ، بعد مرد را آفرید سپس استراحت کرد آنگاه زن را آفرید سپس نه خدا استراحت کرد نه مرد نه زمین !!! باعث توهم نشود؟
زنده به گور
چشمامو که باز کردم همه جا تاریک بود . تموم تنم درد می کرد . خواستم سرمو بلند کنم ولی نتونستم . یه چیزخیلی سنگین و سفت روی صورتم بود . نمی تونستم خوب نفس بکشم . احساس نفس تنگی می کردم . بوی خاک می اومد . خاک مرطوب . چند بار پلکامو باز و بسته کردم . یعنی چی ؟ اینجا کجاست ؟ دستام محکم به تنم چسبیده بود . خدای من .. خدای من .... خدای من چشمامو به هم فشار دادم و زیر لب زمزمه کردم : - خدای من ... نکنه .. نکنه ... خدا خدا خدا ... حس کردم قلبم ریخته کف سینه ام . داد زدم . - آیییییییییییییییییییی .... صدام که توی گوشم پیچید وحشت کردم . هیچکسی نبود . هیچکس . سرمو به سمت راست برگردوندم . اونچیزی که روی صورتم سنگینی می کرد اومد پایین تر و چسبید روی فکم . سرم همونطور موند . صدای ضربان قلبمو میشنیدم . - آییییییییییی تور و خدا یه نفر کمک کنه . صدای مبهم و گنگی به گوشم می رسید . صداهایی شبیه جیغ و گریه . گوشامو تیز کردم . صداها از بالای سرم می اومد . چند متر بالای سرم . تموم تنم یهو سرد شد . یخ بستم . قلبم برای چند لحظه واستاد . - یا امام زمان ... همه تنمو با شدت تکون دادم . فشار چیزای سنگینی که روم بود بیشتر و بیشتر شد . داشتم خفه می شدم . - آییییییییییی خدااااا .... باورم شد . من راس راسکی زنده به گور شده بودم . برای چند لحظه بی حرکت موندم . از شدت وحشت داشتم قالب تهی می کردم . - من نمررردم ... جیغ زدم.... نعره زدم ... - کمک....کمک............ صدام توی گوشم می پیچید . صداهای گنگ بالای سرم یواش یواش کمتر و کمتر می شد . - یا حضرت عباس ... یا امام رضا ... ای خداااااااا گریم گرفت . زار زدم . - آییییییی .... تکه سنگی که روی قفسه سینه ام بود اومد پایین تر ... ( نمی تونین حتی تصور اینو بکنین که آدمو توی یه تیکه جا در ابعاد یک متر در دو متر بخوابونن روی تیکه سنگای ریزاونم در حالیکه دورش یه تیکه پارچه رو سفت بستن و توی سوراخای بینیش و گوشش پنبه فرو کردن و بعدش تازه روی بدنش تیکه سنگای صاف و پهن بچینن و حتی یه ذره هم بهش رحم نکنن و کیپ تا کیپ سنگ روی سنگ بذارن و بعد حدود صد کیلو خاک بریزن روش ... نمی دونین چه احساسی به ادم دست میده ... زنده زنده هم که باشی میمیری در دم ) لحظه به لحظه اکسیژن توی قبر ( حالا دیگه خوب می دونستم که توی قبرم ) کمتر و کمتر می شد . آرزو می کردم کاش زودتر می مردم و از این عذاب وحشتناک راحت می شدم . با صدای بلند گریه می کردم . - ماماننننن ... ( آدم هر چقدر هم که بزرگ باشه و توی هر سن و موقعیتی که باشه وقتی شدیدا تحت فشار قرار بگیره و همه درا روش بسته بشه یهویی یاد مامانش میفته ... نمی دونم چرا یاد باباش نمیفته ولی به هرحال من توی اون موقعیت فشار آلود شدیدا مامانمو می خواستم ... مسخره ام نکنین ... خودتونو بذارین جای من ...) توی عمرم هیچوقت اینقدر حقیرانه گریه نکرده بودم . (در مورد مرگ خیلی چیزا می دونستم و خیلی کتابا خونده بودم و حقیقتا ازش نمی ترسیدم ولی در مورد زنده به گور شده و راه های مبارزه با آن هیچ کتابی نخونده بودم و اصلا آمادگی پذیرش همچین موقعیتی رو نداشتم .) هیچکاری از دستم بر نمی اومد . یاد مادر بزرگ افتادم که می گفت هر وقت گیر کردی ننه نذر کن .. نذر کن همه مشکلاتت بر طرف میشه . توی اون موقعیت بحرانی نذر کردم . - خدایا اگه از این گور بیام بیرون ( ذهنم کار نمی کرد نمی دونستم چی رو نذر کنم که ارزشش پیش خدا بیشتر باشه ) اگه بیام بیرون همه چیمو می دم به فقیر فقرا ... تا آخر عمرم کارای خوب خوب می کنم ... خدااااااااااااااا چشمامو بستم ( گرچه فرقی نمی کرد چشمام که باز بود هم همه جا تاریک بود ) با حودم گفتم الان که چشامو باز کنم همه جا روشنه و همه چی به خیر و خوشی تموم شد . چشامو باز کردم ... تاریک بود ... هیچ اتفاقی نیفتاده بود . با تموم انرژی داد زدم . - کممممکککک ... من زنده اممممم ... کمکککککک . بوی خاک و هرم گرمای توی قبر داشت واقعا خفم می کرد . سرمم که همونطور به طرف راست پیچیده شده بود و اصلا قدرت حرکت نداشتم . - خدایا غلط کردم ... خدایا غلط کردم ... ( اصلن خصوصیت آدم همینه دیگه ... وقتی مثه خر توی گل گیر می کنه همچین خوب میشه .. یاد خدا میفته ... منمن یاد انبوه گناهان کرده و نکرده ام افتادم و با خودم اون ته ته دلم یواشکی می گفتم شاید اینطوری خدا دلش به رحم بیاد و منو بکشه بیرون از این گور ) - خدایا جون مادرم یه فرصت دیگه ..یه فرصت دیگه بهم بده ... به خدا خوب میشم ... خدایا ... توبه کردم ... غلط کردم . ( فرض بکنین گرچه فرصشم مشکله ولی فرض بکنید که یه آدم زنده سه متر زیر خاک تنها , در اون وضعیت بحرانی چیکار می تونه بکنه ؟ دست به دامن کی می تونه بشه ... همه تنهات گذاشتن ... ارزشت به اندازه یه تیکه گوشت شصت , هفتاد کیلویی فاسد پیف پیفو پایین اومده ... عزیزترین کستم حاضر نیس یه ساعت تو رو پیش خودش نگه داره ... بچه ها ازت می ترسن ... میان پرتت می کنن توی یه چاله بعدش روت خاک می ریزن و یه عده هم دماغاشونو می گیرن و فین فین می کنن و زار می زنن که آیییی چرا مردی ... بعد یه ساعتم تموم ... علی موند و حوضش ... ای دنیای دون ... ای دنیای بی وفا ... همون زن آدم که عاشقت بود یه روزی و واست جون می داد دم آخری ترسید بیاد از جلو روی مرده تو نگاه کنه ... ترسید ! آخه زن یه عمر همین صورتو می بوسیدی ... عاشقش بودی ... هی به خوشگلی شوهرت می نازیدی بی وفا ... سه لیتر اشک ریختی و بعدش تموم ... ) - خدایا غلط کردم .... تو رو به فاطمه زهرا منو از این سوراخ بکش بیرون ... یه لحظه یه صدایی شنیدم ... یه صدای گنگ ... صدا از روبروم میومد . قلبم دوباره ریخ کف سینه ام . ( وقتی می گم ریخ کف سینه ام چون کف پام نمی تونس بریزه چون دراز به دراز بودم و گرنه می ریخ کف پام ) چشمامو باز کردم ولی چه سود تازه اگه تو گورمم چراغ روشن می کردن این پارچه کفن نمی داش چیزی رو ببینم یهو حس کردم یه چیز نرمی شبیه ... شبیه ... یا حضرت ابوالفضل .. شبیه پوزه موش... موش ...... نعره زدم ....آییییییییییییییییییییییییییی سرمو محکم برگردوندم بالا ... بینیم گیر کرد به سنگ بد مصب و چنان دردی گرفت که زنده به گور شدن و موش و همه کوفت و زهر و مارارو فراموش کردم و دوباره نعره زده اما این بار به جای آی گفتم : - آخخخخخخخخخخخخ . خدای من ... خب معلومه که وقتی بوی گوشت به دماغ موش و جک و جونورای زیر خاکی بخوره یهوو همه سر و کلشون پیدا بشه و به شکماشون صابون مالیده آماده بخور بخور باشن ... وحشتم صد افزون شد . یاد حیوونی به اسم گورکن افتادم که غذای مورد علاقش لاله گوش آدم میانساله . هر دو تا لاله گوشم وز وز کرد . خبری از موشه نبود ... فک کنم اون از ترس ادم زنده تو گور دیدن جا به جا سکته کرده بود . از سگ جونی خودم تعجب می کردم ... هر کس دیگه ای جای من بود به جان عمه نصرتم در جا قالب تهی می کرد . هیچ صدایی نمی اومد ... سکوت محض ... تاریکی محض ... و تنهایی محض . ( با خودم فکر می کردم احتمالا توی همون موقع همه قوم و خویشا و رفقام دور یه سفره پهن نشستن و دارن پلو مرغ و نوشابه می خورن و به ریش مرده من می خندن ... زهی دنیای باطل ... زنده که بودم و میون اونهمه آدم حس می کردم تنهام و غصه می خوردم ... حالا اینجا می فهمم تنهایی یعنی چی ... دیگه واقع اسمم از لیست حضور و غیاب آدم زنده ها خط خورده بود و من دیگه وجود نداشتم ) زیر بغل چپم می خارید ... باسنم درست روی یه تیکه سنگ تیز بود و سرم لابه لای دو تا تیکه سنگ سفت . با خودم فکر کردم اگه از اینجا جون سالم به در بردم یادم باشه وصیت کنم اگه دوباره مردم این بار قبرم یه اتاق سه در چار باشه با روشناییی و کف موکت و حداقل یه خط موبایل با آنتن دهی قوی که اگه باز زنده شدم دستم به یه جایی بند باشه ... و در ضمن حتما یکی ازین تله موشا هم توش باشه ... گرمای توی قبر کم کم جای خودش به سرما می داد . تنم داشت یخ می بست . به جای تکون خوردن فقط می لرزیدم . زیر لب مدام همون چن تا سوره رو که یادم نیس از بچه گی کی یادم داده بود غلط غولوط تن تن می خوندم و و به سبک مادر بزرگ خدا بیامرزم فوت می کردم که شاید دریچه های قبر از شدت فوتای من باز شه ... زهی خیال باطل . یهو یاد نکیر و منکر افتادم .... تنم مثه آدمایی که لحظه اخر جون دادنشونه یهو به شدت لرزید . اگه اینا اومدن چی ؟ یا امام هشتم .... ولی باز خودمو دلداری می دادم که تازه اگه بیان و بفهمن که من زنده ام که کاری بهم ندارن و شاید کمکمم بکنن و بکشنم بیرون ... سردم شده بود . کم کم از خودم و امید به نجاتم قطع امید کردم . من محکوم شده بودم به مردن . اونم به بدترین و وحشتناک ترین وضعیت . توی همین احساس داشتم دست و پا می زدم که صداهای گنگی از بالا به گوشم خورد . صدایی شبیه ... شبیه ... شبیه بیل زدنننننن ... آی خدا جان فدای تو برم مننننننننن ... آی خدااااا ... نوکرتم .... صدای بیل مثه یه موسیقی رمانتیک و قشنگ ترین ترانه ها توی گوشم می پیچید ... - کمکککککککککک ... من زنده امممم . فکم چسبیده بود به زمین و فقط دهنمو یه ذره می تونستم باز کنم و صدام خیلی ضعیف بود . تازه پنبه هایی که محکم توی سوراخای بینیم فرو شده بود صدامو تو دماغی کرده بود و شده بود قوز بالا قوز . یه لحظه با خودم فکر کردم که بهتره ساکت باشم تا نکنه این فرشته نجات بترسه ازم و رم کنه ... صدا ها کم کم واضح تر شد . صدای صحبت دو تا مرد بود و موسیقی خش خش بیل . گوشامو تیز کردم . کم کم صداشون واضح شنیدم . - زود باش دیگه .. الانه که یکی بیاد . - کی می خواد این موقع شب بیاد تو قبرستون خره ؟ یه دو تا بیل دیگه مونده زرده بکش ... - حالا تو مطمئنی ؟ - خودم دیدم حلقه طلاش به این بزرگی توی انگشتش برق می زد ... هیشکیم درش نیاورد ... - اگه حلقه تو دستش نباشه خودتو می ذارم تو همین گور بغل خوابش باشی .. - حالا ببین .. حلقه ؟ حلقه ازدواج من ... دوم دست چپمو تکون دادم ...بعععلههه حلقه ازدواج در کمال ناباوریم توی دستم بود . ای دل غافل ...اینا چطور یادشون رفته بود اینو از دستم در بیارن . حلقه ازدواج ... حلقه نجات من ... دیوانه وار در دل قبر ذوق کردم . - خدایا رحمتتو شکر ... جبران می کنم به جان مادرم ... نوک بیل خورد به سنگ بالای قفسه سینه ام . - رسیدی؟ - ها ... صب کن ... به محض اینکه سنگ رو از بالای تنم برداشت یه موج نسیم خنک واقعااا روح افزا پیچید توی مشامم و دوباره زندم کرد . از ترس اینکه مبادا یارو پشیمون کنه ودوباره سنگو بذاره یهو از جا کنده شدم و با تموم وجودم نعره زدم . - آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآاااااااااااااااااااااااااااا یارو بدبخت مثه فنر از تو قبر پرید بالا و چنان نعره ای زد که روی نعره منو کم کرد و اون رفیقشم یه جیغ خانومی زد و دو تاشون با هشت پا مثه بلانسبت سگ در رفتن . آی زنده شدم . ای همچین حال کردم تو قبر از زنده شدن دوبارم . اصلا محاله کسی احساسات فوران یافته منو در اون حالت درک کنه . کفنو جر دادم و با تموم سلولای ششم نفس عمیق کشیدم . یه نگا به آسمون کردم یه نگاه به حلقه ازدواجم کردم یه قطره اشک از گوشه چشمم سر خورد رو گونه ام ... خدایا شکرت ...حقا که رحیمی ... دلم به حال اون دو تا بدبخت دزدا سوخت که بد جوری ترسیدن . از جا بلند شدم . تموم تنم خیس عرق شده بود و درد می کرد ولی لذت زندگی مجدد نمی ذاشت چیزی رو حس کنم . راست که واستادم همچین حال کردم .. اصلا بند بند تنم حال کرد . نصف شب وسط قبرستون هیشکی مثه من نمی تونس حال کنه . نیمتنه بالای کفنمو پیچیدم دور کمرمو و پنبه های گوش و بینیمو در آوردمو با یه یا علی از توی قبر اومدم بیرون . از دور کور سوی یه نور ضعیف به چشمم خورد . خواستم بدوم به سمتش که هوس کردم یه بار دیگه توی قبرمو یه نیگا بندازم تا قول و قراریی که با خدا توش گذاشتم یادم نره . همونطور که زل زدم به کف قبر یه چیزی نظرمو جلب کرد . خوب که نگا کردم دیدم... دیدم بدبخت موشه دراز به دراز در حالیکه دس و پاهاش سیخ شده کف قبر افتاده . بدبخت همونطوری که فک می کردم از شدت ترس احتمالا قالب تهی کرده بود . لبخندی زدم و درست مثه مرده هایی که دوباره زنده شدن با متانت و وقار دویدم سمت ساختمون کنار قبرستون . بقیه اش دیگه خیلی رمانتیکه تعریف نمی کنم . ولی ... تا همین الان از ترس زنده به گور شدن
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
منوی اصلی
صفحه نخست
پست الکترونیک
صفحه ی مشخصات
خانگی سازی
ذخیره کردن صفحه
اضافه به علاقه مندیها
آمار وبلاگ
بازدید امروز :0
بازدید دیروز :0 مجموع بازدیدها : 3918 خبر نامه
جستجو در وبلاگ
|